مـسـجـون

تراوشات ذهنی یک دانشجوی درونگرا

مـسـجـون

تراوشات ذهنی یک دانشجوی درونگرا

مـسـجـون


دانشجوی فقه ... مینویسم ، میخوانم ، بازگو میکنم
چایی زندگی ام را هم معمولا با گرافیک و خطاطی مزه دار میکنم
|
اهل سامانم
زنده رودی درون من جاری است
چشمه های مشبک باطن
مملو از باده بی آزاری است.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۴۵ مطلب با موضوع «نوشته هایم» ثبت شده است

می‌آید...میم...هاء...دال....یاء

این تسبیحات انتظار است! 

تسبیح گرفته ام فراز به فراز عشق را

تنها تویی که بر لبانم ذکر میشوی

و مودّتی خالصةٌ لکم

آمینَ،آمین...

اسفند۹۹ ، مسجدجمکران

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۵:۴۷
محمدجواد اسعدی سامانی

امشب آخرین شب است
آخرین شبی که توی این خانه نشسته ایم
مسلم نشست و قهوه اش را روی پاهاش گذاشت و آن گل محمدی کنار باغچه را هم یکبار بو کرد
کتاب را باز کرد
از لا به لای وسایل دوران نوجوانی اش کتاب اسرار آمیزش را که خیلی هم خاک رویش نشسته بود را باز کرد
اول کمی خاک خورد
بعدش هم شاید کمی جا
کتاب را که باز کرد
بلاخره از میان سطر های کتاب انعکاس سکوت این صمت دخترانه ی زیر خاک را شنید
یا صدای آن مرد نیکو را از دل ماهی ها
دید آرامش و آب را از روی کشتی بزرگ چوبی که دیگر اثری از ان نیست
یک فرد نچندان معروف و خوشصدا را انتخاب کرد تا با صدایش سطر سطر کتاب را ادامه دهد
دنبال چه میگردد
کتاب داستان نیست اما انصافا داستان های خوبی دارد
کتاب علمی نیست اما در عین حال لفظ قلم حرف زدن یک دانشمند بزرگ است که نکات علمی مهمی را هم لابه لای مطالبش پنهان کرده است
ولی حتی کتاب شعر هم نیست ، اندکی بیشتر از یک شعر ساده است
در ضمن خطش هم با فونت همه ی کتاب های دنیا متفاوت است ، یک خط قدیمی نو ، متفاوت و زیبا
معمولا خیلی ها دوست دارند آن را با فونتی که عثمان اختراع کرده بخوانند.
اما نا خودآگاه با آن رسمی که علی ایجاد کرده بود خوانده میشود ، آن هم با روایت حفص
همه جا هم پیدا میشود پیش آن ساختمان سیاه با شکوه یا در قفسه های روبروی گنبد سبز ، مشرف به گنبد های طلایی و فیروزه ای ، حتی در خانه های گلی مادربزرگهای بیسواد‌
یادش می آید اولین باری ک مطلبی از کتاب را خواند هیچ چیز ازش را متوجه نشد ، مادربزرگش زور کرده بود دو سه تا خط را حفظ کند ، آن هم از بس مادرش برایش خواند حفظش شد و لقلقه ی زبانش.
مطالبش هم کم و بیش لقلقه ی زبان هاست
مطالبی که معمولا با صدای زیبایی خوانده میشود
و خب صدا مهم تر است دیگر چه اهمیتی دارد که کسی انقدر خودش را به زحمت نمی اندازد تا مطالبش را درک کند
هیچکدام از اینها باعث نمیشود که از این نظرمان صرف نظر کنیم که این کتاب مورد بی توجهی عمومی قرار گرفته ، تا به حال به این فکر کردی که یک کتاب خوب کنار دستت باشد که میتواند زندگی ات با خواندنش تغییر کند و تو هم توانایی خواندن و فهمیدنش را داشته باشی اما حتی اراده نکنی یک صفحه اش را بخوانی ؟ این کتاب اینگونه است .
تا به حال شنیده ای یک کتاب زبان دربیاورد و پیش نگارنده اش از بی توجهی جامعه ی هدفش برود شکایت کند؟ این کتاب اینگونه است.
این کتاب همه چیزش خاص است چون فقط این کتاب است که اینگونه است.
قرآن ، کتاب خواندنی ما
کتابی که باید خوانده شود
اما در رحلهای توی قفسه ها و طاقچه ها تنها با احترامی بدون اهتمام نگهداری میشود
یا دیگر فوقش ظهر و شب قبل از اذان کمی با صدای قشنگ بشنویمش
این کتاب اینگونه است
مسلم شاید تصمیم به تغییر نام گرفت

یک دغدغه شخصی
برای قرآن

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۴۷
محمدجواد اسعدی سامانی

قسمت بکن گاهی نگاه ای شاه شاه کربلا
در قلب شیعه می تپی هر گاه شاه کربلا

آغاز غم پیمودن راهی به سمت روضه بود
هی ناله زد زهرا میان راه ، شاه کربلا

قاروره را یک بار بنگر ، سرنوشتت را ببین
این خاک سرخ و شاهدی جانکاه ، شاه کربلا

الشمر جالس ، شد کسوف ای آفتاب شام ها
رأست به روی نیزه ها چون ماه شاه کربلا

دیدی که چشم من شده مثل فراتت غرق تو
از تو نشد بسته نگاهم ، آه شاه کربلا

 

تابستان ۹۸

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۴۳
محمدجواد اسعدی سامانی

انقدر گم شدم تا پیدا کنم تو را
رویم نمیشود که تماشا کنم تو را
آزاد اسیر بند دو زندان دست تو است
مگذار تا که از سر خود وا کنم تو را
دست مرا بگیر مبادا رها کنی
بگذار تا به اسم خود امضا کنم تو را
حبس نفس ، میانه ی زندان زندگی
یک جا بگو بیام تقاضا کنم تو را
بی چیزم و تمام وجودم فقط تویی
نگذار بی وجود خود امحا کنم تو را
من را ببخش بس که برید این طناب دار
از دار خوار دنیا شد وا کنم تو را؟
سخت است این مسیر ، در انتها ولی
نقاشی تبسم لیلا کنم تورا

 

پاییز ۹۹ | اسعدی سامانی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۳۹
محمدجواد اسعدی سامانی

تا مهر مهربان تو گرم طلوع شد
فصل انار و نرگس و باران شروع شد
من باز میروم بروی بام مثل باد
بوی نم و گِل تگری ات وقوع شد
چشمان تو است قصه ی شب های تار من
این حیطه ی سیاه ز چشمت شیوع شد
اسم کتاب تلخ تواریخ هر شبم
إمطارالعین فی حرکات الدموع شد

 

پاییز ۹۹

مجاس : محمد جواد اسعدی سامانی (مسجون)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۳۸
محمدجواد اسعدی سامانی

توی دنیایی که توش حسینو میکشن زنده موندن واس چی؟

 

پ.ن: فرار از شهادت واسه چی؟!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۳۶
محمدجواد اسعدی سامانی

جنب پیاده روی راه شیری از بالا
یک روز از این روزها بین ستاره ها
دست فرشته میزند یک اطلاعیه
مکث و تعلل خوب نیست حتی دو ثانیه
یک جشنواره میشود این روزها برپا
در انتخاب بهترین نقاشی دنیا
موضوع نقاشی تمام آرزوهایت
تا که برآورده شود رویای زیبایت
فرزندهای آدم وحواء ، بشتابید
چشم خدا رویایتان را باز خواهد دید
بعد از گذشت چند هفته یک فرشته داد
در دست اسرافیل یک برگه ، زد او فریاد
امروز بعد از چند روز آمد نتیجه ها
هر کس برنده شد میاید پیش ما بالا
در بین این نقاشها اما برنده کیست؟
آنکه میاید پیش ما مثل پرنده کیست؟
گویا برنده بین کل بچه ها این است
نقاشی برتر به دستور خدا این است
قلبی بلوری روی سطح صاف آیینه
آیینه ای  زخمی ، شکسته ، خسته بی کینه
چیزی نوشته پشت برگه، او به خطّ آه
میخواند آن را یک فرشته زیر نور ماه
نقاشی من پیش جسم زخمی بابام
ارسالی از زهرا سه ساله بین راه شام

 

اسعدی سامانی

پاییز و زمستان ۹۹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۳۱
محمدجواد اسعدی سامانی

موج میزد به بلندای نگاه آن مرد
که از اعماق خودش میپرسید
پس چرا ساحل نیست
و چرا راه نجات
در دل گردابِ چنین هایل نیست.
رعد میزد پسِ برق.
چشم هایش را بست
مرگ نزدیکترین خشکی این دریا بود
و از این پس ته دریا به سراپای تنش ماوا بود
تشنه بودش دریا!
چشم هایش را بست
نا امیدی بردش
باخت!
ولی صبر کن انگار از آن دور شبح میبیند
کشتی سخت و سریعی است میان طوفان
منجی تشنه لبی در راه است
ناخدایی است که ثار الله است
چه شبیه حسن است
او حسین ، امن ترین کشتی رویای من است

 

اسعدی سامانی ، بهمن ۹۹

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۰۴
محمدجواد اسعدی سامانی

عابری مینگرد
دستخط میخندد
خادم پیر فقط
درب را میبندد
ثلث یا خط خدا
میزند داد ، بایست
عابری میفهمد
هیچ کس منزل نیست
مسجدی میگرید
دستخط میخندد
خادم پیر فقط
درب را میبندد

 

اسعدی سامانی ، بهمن ۹۹

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۰۱
محمدجواد اسعدی سامانی

یادش بخیر یه همچین روزایی بود که کرونا وارد شد اون هم با خبر وفات دو پیرمرد کرونایی توی شهر قم

حالا بماند که قم فرودگاه نداشت و کلا اگه آخوند چینی هم میخواست بیاد اول تهران آلوده میشد نه قم

بماند که وقتی من مشکوک به گرونا بودم با ترس و لرز رفتم مسیح دانشوری و دیدم ده ها بیمار کرونایی با حال وخیم اونجا بستری اند به طرزی که حتی امکان تست گرفتن هم از ما نداشتن از بس سرشون شلوغ بود

و باز هم بماند که یه مدت تعداد قربانیان انفولانزا زیاد شده بود و یا متوجه نبودند یا خودشون رو به بی توجهی زده بودند که این کرونا است

کرونا از همون حوالی آذر ماه وارد ایران شده بود ملت اواخر بهمن فهمیدند.

من حدود دو هفته پیش از خبر شیوع کرونا ، علائمی داشتم که به زعم خودم به انفولانزا میزد

حتی پیش دکتر دانشگاه هم نرفتم و یه سری قرص جوشان ویتامین سی داشتم که مصرفشون میکردم و حالم بهتر میشد

داستان من از اونجایی شروع شد که یکی از هم اتاقی ها جمعه شبی از همدان رسید تا به کلاس های صبح برسه

دانشجوی خوبی بود درسخون بود. مثل من کثیر الغیبه نبود 😁

اما به طرز عجیبی با حال بدی شنبه رو نیومد سر کلاس حس سر گیجه و سر درد و نب داشت خیلی بیچاره حالش بد بود

من دوست نداشتم روی تخت بخوابم و معمولا روی زمین کنار شوفاژ جامو مینداختم

ظهر از سلف برگشتیم خوابگاه عصرشم کلاس نداشتیم ، رفیقمون جای منو با اون حالش از کنار شوفاژ برداشته بود و خیلی ریلکس پهن کرده بود اون گوشه ی اتاق و خودش پیش شوفاژ خوابیده بود

میگفت خیلی حس لرز وضعف داشتم چاره ی دیگه ای نداشتم

منم گفتم حله خیره ایشالا و اونور اتاق خوابیدم . فاصله ما شاید حدود یک متر بود ، من خوابیدم و از خواب که بیدار شدم حس مریضها رو داشتم ، ته گلوم به جوری بود ، انگار یه هشت پا وسطش گیر کرده باشه :/  (دقیقا همینجوری بود چون اون احساس سفت و حشک و در عین حال لزج ته گلومو بغیر از این مثال نمیتونست بیانش کنه) ، دیدم تب دارم و دقیقا همون حالی رو داشتم که دیشبش هم اتاقیمون داشت و یکی از بچه ها یه تب بر داد بهش و کمی حالش بهتر شد ، رفیقمون از بس حالش خوب نبود برگشت شهرش و من توی خوابگاه موندم..

شهر من نسبتا دور تر از شهر رفیقم بود از طرفی غیبتام کمی زیاد شده بود و میترسیدم از درسم عقب بیفتم و سه شونزدهم شم. موندم ولی خیلی حالم بد بود بدون اینکه حتی فکر کنم اسم این حال بدم کروناس..

کمی بهتر شدم اخرای هفته. ولی دوباره شنبه ی بعدش حالم بد تر شد.

دقیقا دوهفته شد که من احساس کردم بیماری ام رو به بهبوده.

دقت کنید! این وقایع قبل از اینه که خبر برسه که کرونا توی ایران اومده.

من حالم خوب شده بود وبه فکر اینکه یه انفولانزی ساده رو پشت سر گذاشتم و تموم شده و رفته توی اردویی که بچه های دانشگاه برای قم تدارک دیده بودن ثبت نام کردیم . داشتیم سوار اتوبوس میشدیم خبر رسید دو نفر تو قم برا کرونا از دنیا رفتن ما هم با سلام صلوات و کمی تردید سوار شدیم و رفتیم و رسیدیم ، جا گیر شدیم ولی هر سه نفیری که کنار من خوابیده بودن از سمت چپ و راستم علائم منو گرفتن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۱۸
محمدجواد اسعدی سامانی