میم باید بود
مثلا مهربان باید بود
حتی کمی
منتظر باید بود
مومن باید بود
مقدار باید بود
حتی مقداری هم که شده باید درباره مقدار اندیشید
... لم یکن شیئا مذکورا
میم الف مسجون
میم باید بود
مثلا مهربان باید بود
حتی کمی
منتظر باید بود
مومن باید بود
مقدار باید بود
حتی مقداری هم که شده باید درباره مقدار اندیشید
... لم یکن شیئا مذکورا
میم الف مسجون
بیانات آیت الله حائری شیرازی
باید بچه را از اول به گونهای تربیت کرد که بر مشکلات خودش حاکم شود و بعد بتواند مشکلات دیگران را هم حل کند. پس باید آنقدر کار کند که کار برایش عادت شود و به گونهای جوهردار شود که از یک لحظه بیکاری رنج ببرد.
•
خودِ کار کردن، این اثر را میگذارد که انسان بر کار تسلط پیدا میکند. وقتی انسان کم کار کرد، کار بر او سوار میشود، بار میشود و کار را با اخم و تَخم و رنج انجام میدهد. کار یک نعمت است؛ وقتی پیش پای انسان میآید، انسان نباید از آن فرار کند؛ روزیِ انسان است.
•
بعضیها وقتی جایی مهمان میشوند، هیچ کاری نمیکنند و بعضیها عادتشان است که آستین شان را بالا میزنند و هر گونه کمکی که بتوانند، میکنند و کار را راه میاندازند. اینها هم جسمشان سالمتر میماند و هم روحشان بانشاط تر است. بعضیها در خانۀ خودشان میگردند که برای خودشان کار پیدا کنند.
•
شیشه را تمیز کردن، فرش را مرتب کردن، جابهجا کردن وسایل و ... موجب میشود که انسان خودش عوض شود.
•
کار چیزی نیست که آثارش در وجود انسان هدر برود. کار، مشغولیت روح است، سرگرمی روح است. هرچه که روح، سرگرمی منظم داشته باشد، شکوفاتر میشود.
•
خب! حالا وقتی انسان بر کار و برنامه و فعالیتهای خودش مسلط شد، پنجهاش گرهگشا میشود؛ یعنی روزیِ دیگران در دستش گذاشته میشود که برای دیگران، رفع مشکل کند. در این حال بر اندوه خودش مسلط شده و میآید که اندوه دیگران را رفع کند. چنین انسانی همیشه ملجأ انسانهای دیگر است، محرم انسانهای دیگر است، امید انسانهای دیگر است.
•
ما در روایات داریم که این نعمت بزرگی برای انسان است که کسانی به برکت او و در زندگی او زندگی کنند و به کمک او مشکلاتشان رفع شود: «أنعم الناس عیشاً من عاش فی عیشه غیره.» کسی که چنین موقعیتی برایش ایجاد شده که مشکلات دیگران رفع کند، باید قدر آن را بداند؛ این نعمت است. ممکن است خسته بشود؛ اما خستگی لذتبخشی است.
•
خستگیای که انسان از بیکاری پیدا میکند، بیماری و مرض است. خستگیای که انسان از کار پیدا میکند، نور است. خستگیای که انسان از بیکاری پیدا میکند، ظلمت است.
یادم می آید مدتی بود که دوست داشتم معمار شوم { در جَو بودم }
_ پلان میکشیدم و نقشه و نمای ساختمان. مظهر های رویای دستنایافتنی خودم از اوپیای اسلامی(!) _
و البته هدف مقدسی هم داشتم ، دوست داشتم یاد و خاطره بنایای اسلامی را همچنان زنده کنم. ساختمان ها بیروحبودند.
و من همان خرده طلبکار روح.
انگار این سازه های بزرگ بلند خیلی حرف برای گفتن نداشتند و خیلی سرد بودند. انگار اصل و نسب نداشتند.
انگار انسان را اسیر زمین میکردند.
آدم ها شبیه محل زندگی شان میشوند.
کنون ، بی روح ، انعظاف ناپذیر و حق به جانب ، از خود دانی شان مجسمه ای فرعون گون ساخته اند.
پناه بر آزادی انسان.
توی خیالم همیشه آن دورتر ها ، دورتر از قصرهای طواغیت عباسی پشت خانه امام عسکری وسط این پادگان نظامی خشک بین کوچه پس کوچه های سامرا قدم میزنم. حالا عسکریین به شهادت رسیده اند و سیده نرجس نیز.. ظاهرا سیده حکیمه مانده است و امام عصر ، امامی که شاید ده پانزده ساله باشد. امامِ زمان! اصلا برای امامِ زمان عمر و سن و سال چه اهمیتی دارد. شوخی ای بیش نیست صحبت از عمر کم یا زیادش. او همواره در تصور من در هیبت یک جوان سی چهل ساله مقتدر و عزتمند جلوه میکند. بین گلدان های گل های بنفشه پشت یک پرده سبزآبی نشسته دارد توقیعات را مهر میزند برساند به نائبش علی بن محمد سمری تا به تک تک شیعه هایی که منتظرند پاسخ امام را بر دیده بنهند برساند. باد پنجه در گیسوان بلندی که تا انتهای گردن مبارک حضرت حجت رسیده اند زده، آنها را مرتب میکند. بوی چوب و شمع و مرکب. و جوهری سبزرنگ که شاید خوشبخت ترین جوهر دنیا باشد. مرکّب، مرکَب کلمات بقیت الله است. روی انگشتریاش مینشیند و مهر میشود بر انتهاء بیان. آسمان ابری و آبی است. سربازهای خلیفه کماکان در پی اویند. غیبت صغری و اوایل غیبت کبری برای من عصر مرموز و اسرار آمیزی است. و شاید اندکی هیجان انگیز و ماجراجویانه..
و اکنون خطاب به محضر منور و مبارکتان که خود حاضرید و ناظر، حال، هزار و دویست ساله اید و از نو سرباز ها ده ها سال است به صورت کاملا جدی در پی تان هستند! سربازهای فتح نهایی اسلام! آه شما دقیقا همینجا روبروی ما ایستاده اید! امام غایب ما سلام! امام حاضر ما
بهمن ماه 1401 نوشته شد و بنا بر انتشار در نیمه شعبان داشتم که فرصت نشد و فراموش شد
طلبه جوان را نمیشناسم. نجف آباد سوار شده بود و قم پیاده شد. قبلش بحثی در گرفت بخاطر تذکر حجاب دادنش. طلبه جوان رفت و ولی من را شیفته خودش کرد. رفت ولی چیزی را یادم داد. آرامش را. صحبت را و نه بحث را. آن هنگام که بعد از پیش کشیدن مبحث آزادی ، دختر بدون هیچ مقدمه ای، برای اینکه تحقیرش کند به او گفت اتفاقا خیلی ها امثال تو را میشناسم که خانواده خودشان چنین و چنانند. و پاسخ این بود خدا را شکر خانواده من این چنین نیستند.
یاد امام حسن و مرد شامی افتادم و یاد اتفاقی که بین امام سجاد و حسن بن حسن افتاده بود
*دردناک ترین بخش تذکرات حجاب سکوت محجبه هاست.. شاید یادمان رفته حجاب و فرهنگمان هم اندازه مشکلات اقتصادی مان و حیات حیوانی مان مهم است
و اما کربلای هویزه..
بین الحرمین مقتل تا مزار!
غروب ها ، شب ها ، سگ ها ، چراغ ها ، زائر ها ، چراغ ها ، زائر ها ، چراغ ها ، مقام منقل ها ، سرما ، گرما ، قتلگاه یاران روح الله ، کربلای کوچک من ، کربلای نزدیک من ، مسیر اربعین کوتاه من ، اسفند ماه من ، و اما کربلای هویزه! که تو را درک خواهد کرد؟
شما احتمالا چیزی از باران های نم نم و هول جمع کردن فرشهای هویزه نمیدانید ، احتمالا از فرایند وحشیانه مزارشویی و طیالشهدا شدن نمیدانید چیزی ، و احتمالا از شابُزها هم چیزی ندانید. حتی بعید میدانم با پشهها و مارمولکها و سوسکصحراییهای مزار دوست شده باشید.
این ها را همه اش را برای دو خط اول نوشتم. برای یک خلوت تمیز صحن مزار و انعکاس همان نورهای سبز و قرمز روی کف صحن. برای خلوت تو و فرمانده علم الهدی. برای یک بهشت زهرای نخبگانی کوچک. برای دانشجوهای شهیدی که الان استاد ما هستند.. برای دانشگاه هویزه..
23 اسفند نوشته شد
در رفتن یک شیرینی و یک عدد هم تلخی وجود داره.
از چیزی بریدن سخته و تلخ. و به چیزی رسیدن هم شیرین. وقتی این دو تا حس با هم قاطی میشن چیز عجیبی میشه
وداع از هر(کسی/چیزی/جایی/زمانی/شرایطی) شبیه شکلات تلخه با تلخی ۶۰ درصد.
دنیا یعنی وداع. پس دنیا یعنی شکلات تلخ با تلخی ۶۰ درصد*
_____________________________________
* روز آخر بازه سوم. برای ارسال آخرین کلیپ و تحویل کلید قرارگاه رسانه، با مسئول جدید قرارگاه دوباره رفتیم اتاق قرارگاه رسانه.
کار تموم شد و رفتم مثل دیوونه ها وسط مزار ، وسط گور دست جمعی یاران روح الله و اصحاب آخر الزمانی سید الشهدا ، همون وسط راه میرفتم فقط. رسیدم سر مزار فرمانده علم الهدی ، خادم بازه جدید مزار از وضعم حالمو فهمیده بود. گفت داری میری؟ چون حتی نمیشد بغص کنم با لبخند گفتم آره روز آخره. گفت من هشت ساله این حسو دارم تجربه میکنم. بی اختیار در آغوش گرفت من را. من هم در آغوشش گرفتم گفتم این ده روز که اینجایی التماس دعا. انگار او هم کل این هشت سالو برای لحظه وداع اومده بود هویزه. هویزه نماد وداعه*
*ای وای! چرا انقد زود تموم شدی و چقد زود دلتنگم کردی و چقدر زود داری من را از این فراق به کشتن میدی. هویزه! سید حسین علم الهدی! مزار باصفای خودمونی! تو تا کی با من خواهی بود؟
*یه شعر معروف خادمای شهدا دارن یه قسمتش اینجوریه زائرا میرن خادم میمونه. ضمن این موضوع باید عرض شود که خادمم میره..
22 اسفند 1401 نوشته شد
/ اینا رو نشد روز آخر بازه خادمی مکتوب کنم. چون نمیشد
ما آدما خیلی باحالیم سنگینی نگاه یه آدم دیگه رو متوجه میشیم سنگینی نگاه خدا رو؟