مـسـجـون

تراوشات ذهنی یک دانشجوی درونگرا

مـسـجـون

تراوشات ذهنی یک دانشجوی درونگرا

مـسـجـون


دانشجوی فقه ... مینویسم ، میخوانم ، بازگو میکنم
چایی زندگی ام را هم معمولا با گرافیک و خطاطی مزه دار میکنم
|
اهل سامانم
زنده رودی درون من جاری است
چشمه های مشبک باطن
مملو از باده بی آزاری است.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۴۵ مطلب با موضوع «نوشته هایم» ثبت شده است

.
از وقتیکه کوچک بودم و جلوی تلویزیون ، شبهای جمعه روایت فتح میدیدم مجذوب صدای راوی این ماجرای فاتحانه بودم . بی آنکه بدانم کیست و بدانم چه شکلی است و از کجا است
صدایش آسمانی بود میفهمیدم که از زمین حرف نمیزند
بعدها که فهمیدم کیست خیلی حس عجیبی داشتم
اصلا اینکه صدای شهیدی را بشنوی که از دیگر شهدا میگوید ، حس عجیبی را در انسان ایجاد میکند.
با اینکه زیاد نمیشناختمش اما دوستش داشتم .
آن زمانها که هنوز تلگرام فیلتر نبود عکسش همیشه توی پروفایلم بود ، میدیدمش ، دوستش داشتم ، مثل یک قهرمان نگاهش میکردم اما نمیشناختمش.
یادم می آید اولین پست پیج اولم هم عکسی از سید مرتضی بود. خودم را در آیینه او میدیدم ، شاید هنر و ادبیات و فلسفه شده بود نطقه اشتراکی من و سیدمرتضی.
حالا کم کم بیشتر آشنا شدم باهاش. بیشتر حس نزدیکی میکنم به او ، خیلی از او الهام گرفتم ، روی من خیلی تاثیر گذاشته است . اما هنوز مطمئنم خیلی مانده تا او را بشناسم ، سیدمرتضی مظلوم است نه کسی او را شناخت نه او را میشناسند و شاید کسی نخواهد شناختش .
هر کسی با عینک خود او را میبیند و کو آن عینک ته استکانی آوینی بین این همه عینک های ریز و درشت.
گاهی میپرسم نکند مثل جاهلان بمیرم . من حتی یک شهید را هم نتوانستم بشناسم آنطور که شایسته است ، چطور مدعی شناخت امام زمانم هستم ! در حد نام و نام پدر و مادر و محل تولد و فوقش علایم ظهور و داستانهایی از تشرفات و ملاقات امام.
این هم ترس من از مرگ.


میگویند وقت عروج سید مرتضی توی فکه ازش پرسیده بودند : زنده ای
و جواب داده بود:
نه هنوز...
پ.ن:با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۴۷
محمدجواد اسعدی سامانی

با اندکی تاخیر باید بگویم که امروز سیصدو سیزدهمین روز تاسیس این وبلاگ است

روزهای تلخ و شیرینی را در اینجا تجربه کردم

خاطرات جالبی را حمل خواهی کرد ای روز نویس مهجور و کوچک من!

نمی دانم ولی دوست دارم در این مطلبک یادداشتی محض تیمن از آسدمرتضی بیاورم 

تازگی ها بیشتر مجذوب شخصیتت شدم سید مرتضی!

 دوکوهه، آیا دوست داری که پادگان یاران امام مهدی نیز باشی؟

پس منتظر باش.

در این امیدم که اینجا دو کوهه ای باشد برای قلب زنگار زده ی سیاه منتظر نمایی که جز تو یاوری ندارد مهدی!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۹ ، ۰۸:۲۳
محمدجواد اسعدی سامانی

بعضی وقتها باید توجه کرد که چقدر با اینکه غرق در گناهیم خدا دوستمان دارد
حدیثی دیدم با این مضمون توفیق نیافتن بر انجام گناهان از نعمات الهی است.
کاش از این نعمت استفاده کنم نه اینکه دوباره تجری

دیگر گناه برایم عادی شده ، نظرت چیست که گناه نکردن برایت عادی شود.

 

نوشته شده در چهاردهم شهریورماه ۹۹

حاصلی از نیم یادداشت های ذهنی یازدهم مرداد ماه و چهارم شهریور ماه

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۰۴:۱۷
محمدجواد اسعدی سامانی

تا وقتیکه کرانه ها تحت حاکمیت جَم نیست

من ، "جم کران" را اینگونه خواهم نوشت ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۲۳
محمدجواد اسعدی سامانی

حالا تو هی از سرداب سامرا و چاه جمکران حرف بزن

من باور دارم

یوسف ما در چاه نیست!

کنعانیان هان که یوسف را در چاه انداختیم

اما غایت این است او عزیز ما خواهد شد

نه چندان دور

یوسف ما در چاه نیست!!!

همینجا کنارت نشسته

در بین ما است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۲۰
محمدجواد اسعدی سامانی

گویند نصف زیبایی های دنیا

از آن یوسف بود

زیبایی های دنیا که

فقط نصف زیبایی تو است

 

 

یا طاووس عج !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۱۵
محمدجواد اسعدی سامانی

همه ما مردم دنیا میلیارد ها صفر هستیم

منتظر آمدن عدد یک(عج) پشت سرمان

آنوقت معنا میشویم

 

 

 

پشتمان به یک عدد گرم است

سلام خاص ترین یک دنیا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۶:۰۹
محمدجواد اسعدی سامانی

عیسی را به آسمان بردند
از آن پس مردم نامه هایشان را به کبوترها میدادند
یونس را به قعر آب بردند
از آن پس مردم نامه هایشان را درون آب رها میکردند
یوسف را در چاه انداختند
از آن پس مردم در چاه ها نامه می انداختند
مهدی کجایی ؟ نمیدانم
نامه ات را به باد دهم یا آب؟
یا کبوتر روی طاقچه؟
یا چاه جمکران؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۳:۵۲
محمدجواد اسعدی سامانی

سه شنبه است
من به یاد تو ام
گل نرگسی
از میان چمن های چشم انتظار
جوانه می زند
من به یاد تو ام
نور خورشید از پشت ابر
بر تن پیر هر کویر میرسد
من به یاد تو ام
ناگهان از پس ابر غیبت برون می شود
عصر انتظار سر می رسد
من به یاد تو ام
عطر نرگس میان دلم پر شده
پشت یک درخت سبز
پشت نخل
دیده میشود پر پرنده ای
که سبز و آبی و طلایی است
و من به دیدنش ادامه میدهم
نرگس و ابر و طاووس و آفتاب
من به یاد تو ام
می روم کمی جلو
پشت باغهای انتظار
آن طرف تر از کرانه های غیب
خیمه ای سفید و سبز
دیده ام را به سوی خود جلب میکند
خیمه ای به روی آفتاب
نور ناب
پرچمی به رنگ فیروزه ای
که با طلایی قشنگ
روی آن نوشته اند
صاحب الزمان
من به یاد تو ام
خیمه را سلام میدهم
گریه میکنم و میروم
***
می رسم به یک کویر
گم شدم
استغاثه میکنم
کسی به داد من نمیرسد
ناگهان
روی اسبی سفید رنگ
سبز پوشی می آیدم کمک
آب میدهد به من
راه را به من نشان میدهد
کاش اندازه همین عطش
برای یار هم کمی عطش میان سینه داشتیم
یا فارس الحجاز
تازه فهمیده ام تو بوده ای
و من به یاد تو نبوده ام
مثل مجنون به دنبال تو به هر طرف
می دوم فقط
تو نیستی
راه را به من نشان داده ای
می روم
میان راه
پشت کوه خضر
گنبدی به رنگ پرچمی که دیده ام
دیده می شود
با مناره های آبی بلند
گنبدی به رنگ فیروزه ای
میان دشت جمکران
من به یاد تو می افتم و
به پای تو سپس
***

مابقی شعر را در ادامه مطلب مطالعه کنید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۱۱
محمدجواد اسعدی سامانی

در سیاهی شبی سرد تو را گم کردیم
شعله روشن شد و ما ترک تلاطم کردیم
چند چندیم نمی دانم ، بیدیم به هر باد
در فراموشی تو ، صحبت مردم کردیم
اوج رنج همه بود این ، به خیال اثری
نذر کردیم ، فقط چاره گندم کردیم
کار بیهوده ندارد ثمر اما اصلا
پاک پخته نشدیم ، پخت طارم کردیم
امتحان داده و دادیم ورق را دستت
ما نخواندیم ولی نمره و بارم کردیم
ما برای تو نبودیم به غیر از سربار
آخر هفته فقط جمعه چندم کردیم

مسجون - نه اسفند ۹۸ ساعت۲
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۵۷
محمدجواد اسعدی سامانی