و موعود مخفی گفته بود که
تنها چیزی که مرا از تو دور کرده ناشایستههاییست که از تو سر میزند
*و خبرش میرسد!*
/الاحتجاج،ج۲،ص۴۹۹
وقتی این روایت را دیدم به این ایده که ظهور به علت تامه ای به اسم لشکر باتقوایان نیاز دارد بیشتر باورمند شدم.
و موعود مخفی گفته بود که
تنها چیزی که مرا از تو دور کرده ناشایستههاییست که از تو سر میزند
*و خبرش میرسد!*
/الاحتجاج،ج۲،ص۴۹۹
وقتی این روایت را دیدم به این ایده که ظهور به علت تامه ای به اسم لشکر باتقوایان نیاز دارد بیشتر باورمند شدم.
چند روزه دارم به شکل جدی به این موضوع فکر میکنم که چقدر یک انسان اگر قوی باشه و بشه محل اتکاء، دلش و دیدش بزرگ باشه و بتونه بزرگوارانه خیلی چیزهای دنیاشو اداره و تدبیر کنه؛ اهمیت داره و همینطور چقدر نقطه مقابلش که نشستن و وابستگیه دوست نداشتنیه.
اول برو اسب کشیدنو یاد بگیر بعدش بیا اسب سیدالشهدا رو بکش!
* یک واگویه
میدونی
حداقل برا خودم یه جورایی مسجل شده
همونطوری که گفتن {رهبانیت امت من در جهاد است.}
همونطوری ام انتظار حقیقی امت محمد در شهادته!
تو نشستن و بیکاری و بیتفاوتی نیست. تو ترس و عقب نشستن نیست. بترسی بدردنخور میشی!
باید به *قلبتان* برسانید که هر کاری میکنید در *محضرخدا* هستید
امام روح الله
______________________
به نظرم این یقین، به آدم برای انجام خیلی از کارها بازداری میده. ینی دلتم نخواد خطا کنی به جاش دلت بخواد برا خدا باشی.
خیلی حواسم نبود
حواسم نبود به اینکه بعضی از دوستانم آنقدرها که قبلا بودند زنده نیستند
دقت نمیکردم که با همانیکه میخندم و میگویم و مینشیم چقدر همزمان بیتفاوتم.
نمیدانستم که با چه چالش های بزرگی و چگونه میجنگد. ارزش ارتباط را نمیدانستم. یا شاید میدانستم ولی مصداق را نمییافتم
یک نظریه عجیب فلسفی یونانی هست که معتقد است ما هیچوقت پایمان را در یک رودخانه نمیگذاریم. چون ذرات آبی که ساعتی پیش از آنجا رد شده دیگر این ذرات آبی نیست که هم اکنون در حال گذر است. داشتم فکر میکردم که من هم الان داخل همان رودم که طبق آن نظریهء عجیبِ درست یا غلط دو سال دیگر آن رود همان رود گذشته نیست. همواره در جریان است. قطعا من هم جزء آن رودم. آن رود هم فرضا همان رود است ولی دانشجوی سال ۶۴ دانشگاه امام صادق کجا و من بیمصرف کد۹۸ کجا. مقصد یکیست و آن هم دریاست. شاید هم برای بعضیمان گوشه ای مرداب همان مقصد نامعین میانه راه باشد. همانجا بمانیم مثلا و دریا را فراموش کنیم. ولی خب من دلم تنگ میشود برای اینجا.
اینجا: جامعهء مومنانهء دانشگاه امام صادق.
نهایتا دو الی سه سال دیگر خودم را در این جغرافیا خواهم یافت. از الان که فکرش را میکنم دلم تنگ میشود. یکی از معدود جاهاییست که بیشترمان حرفهایمان را بدون توضیحات اضافه میفهمیم. مفروضاتمان یکیست. همزمان که بحث های موشکافانهء ناتمام توی گروههایمان را بالاپایین میکنیم میدانیم چه میگوید. ممکن است مواضع مخالف داشته باشیم اما یک قلبیم.
خیلی چیزهای ساده ای داریم که شاید به چشممان نیاید. مثلا بعید میدانم در خوابگاه های دیگر هفت روز هفته توی چند اتاق روضه برپا باشد. یا مثلا بعید میدانم در جای دیگر وقتی مینشینی بر زمین از طهارت آن زمین و رعایت احکامش توسط بقیه مطمئن باشی. یا مثلا کی و کجا میتوانی جمعی را ببینی که بعد از اذان صبح میدوند تا خود را به نماز جماعت صبح یک مسجد معمولی برسانند. بعید میدانم چیزهای ساده ما را بقیه جوامع کوچکی که شبیه ما هستند داشته باشند. به طور خلاصه اینکه خودم را جزءی از این کل در نظر گرفتم من را به وجد میآورد. نه اینکه الکی ذوق کنم یا افتخار کنم و این داستانها. من اینجا را هرقدر مسیرش موفق یا ناموفق بوده باشد برای چیزهای سادهاش دوست دارم. برای قلبهایش برای اتاقهایش برای استادهایش برای دانشجوهایش برای تاریخش برای هیئتمیثاقش برای مسجدش برای روضههایش برای..
بیانات آیت الله حائری شیرازی
باید بچه را از اول به گونهای تربیت کرد که بر مشکلات خودش حاکم شود و بعد بتواند مشکلات دیگران را هم حل کند. پس باید آنقدر کار کند که کار برایش عادت شود و به گونهای جوهردار شود که از یک لحظه بیکاری رنج ببرد.
•
خودِ کار کردن، این اثر را میگذارد که انسان بر کار تسلط پیدا میکند. وقتی انسان کم کار کرد، کار بر او سوار میشود، بار میشود و کار را با اخم و تَخم و رنج انجام میدهد. کار یک نعمت است؛ وقتی پیش پای انسان میآید، انسان نباید از آن فرار کند؛ روزیِ انسان است.
•
بعضیها وقتی جایی مهمان میشوند، هیچ کاری نمیکنند و بعضیها عادتشان است که آستین شان را بالا میزنند و هر گونه کمکی که بتوانند، میکنند و کار را راه میاندازند. اینها هم جسمشان سالمتر میماند و هم روحشان بانشاط تر است. بعضیها در خانۀ خودشان میگردند که برای خودشان کار پیدا کنند.
•
شیشه را تمیز کردن، فرش را مرتب کردن، جابهجا کردن وسایل و ... موجب میشود که انسان خودش عوض شود.
•
کار چیزی نیست که آثارش در وجود انسان هدر برود. کار، مشغولیت روح است، سرگرمی روح است. هرچه که روح، سرگرمی منظم داشته باشد، شکوفاتر میشود.
•
خب! حالا وقتی انسان بر کار و برنامه و فعالیتهای خودش مسلط شد، پنجهاش گرهگشا میشود؛ یعنی روزیِ دیگران در دستش گذاشته میشود که برای دیگران، رفع مشکل کند. در این حال بر اندوه خودش مسلط شده و میآید که اندوه دیگران را رفع کند. چنین انسانی همیشه ملجأ انسانهای دیگر است، محرم انسانهای دیگر است، امید انسانهای دیگر است.
•
ما در روایات داریم که این نعمت بزرگی برای انسان است که کسانی به برکت او و در زندگی او زندگی کنند و به کمک او مشکلاتشان رفع شود: «أنعم الناس عیشاً من عاش فی عیشه غیره.» کسی که چنین موقعیتی برایش ایجاد شده که مشکلات دیگران رفع کند، باید قدر آن را بداند؛ این نعمت است. ممکن است خسته بشود؛ اما خستگی لذتبخشی است.
•
خستگیای که انسان از بیکاری پیدا میکند، بیماری و مرض است. خستگیای که انسان از کار پیدا میکند، نور است. خستگیای که انسان از بیکاری پیدا میکند، ظلمت است.
یادم می آید مدتی بود که دوست داشتم معمار شوم { در جَو بودم }
_ پلان میکشیدم و نقشه و نمای ساختمان. مظهر های رویای دستنایافتنی خودم از اوپیای اسلامی(!) _
و البته هدف مقدسی هم داشتم ، دوست داشتم یاد و خاطره بنایای اسلامی را همچنان زنده کنم. ساختمان ها بیروحبودند.
و من همان خرده طلبکار روح.
انگار این سازه های بزرگ بلند خیلی حرف برای گفتن نداشتند و خیلی سرد بودند. انگار اصل و نسب نداشتند.
انگار انسان را اسیر زمین میکردند.
آدم ها شبیه محل زندگی شان میشوند.
کنون ، بی روح ، انعظاف ناپذیر و حق به جانب ، از خود دانی شان مجسمه ای فرعون گون ساخته اند.
پناه بر آزادی انسان.
توی خیالم همیشه آن دورتر ها ، دورتر از قصرهای طواغیت عباسی پشت خانه امام عسکری وسط این پادگان نظامی خشک بین کوچه پس کوچه های سامرا قدم میزنم. حالا عسکریین به شهادت رسیده اند و سیده نرجس نیز.. ظاهرا سیده حکیمه مانده است و امام عصر ، امامی که شاید ده پانزده ساله باشد. امامِ زمان! اصلا برای امامِ زمان عمر و سن و سال چه اهمیتی دارد. شوخی ای بیش نیست صحبت از عمر کم یا زیادش. او همواره در تصور من در هیبت یک جوان سی چهل ساله مقتدر و عزتمند جلوه میکند. بین گلدان های گل های بنفشه پشت یک پرده سبزآبی نشسته دارد توقیعات را مهر میزند برساند به نائبش علی بن محمد سمری تا به تک تک شیعه هایی که منتظرند پاسخ امام را بر دیده بنهند برساند. باد پنجه در گیسوان بلندی که تا انتهای گردن مبارک حضرت حجت رسیده اند زده، آنها را مرتب میکند. بوی چوب و شمع و مرکب. و جوهری سبزرنگ که شاید خوشبخت ترین جوهر دنیا باشد. مرکّب، مرکَب کلمات بقیت الله است. روی انگشتریاش مینشیند و مهر میشود بر انتهاء بیان. آسمان ابری و آبی است. سربازهای خلیفه کماکان در پی اویند. غیبت صغری و اوایل غیبت کبری برای من عصر مرموز و اسرار آمیزی است. و شاید اندکی هیجان انگیز و ماجراجویانه..
و اکنون خطاب به محضر منور و مبارکتان که خود حاضرید و ناظر، حال، هزار و دویست ساله اید و از نو سرباز ها ده ها سال است به صورت کاملا جدی در پی تان هستند! سربازهای فتح نهایی اسلام! آه شما دقیقا همینجا روبروی ما ایستاده اید! امام غایب ما سلام! امام حاضر ما
بهمن ماه 1401 نوشته شد و بنا بر انتشار در نیمه شعبان داشتم که فرصت نشد و فراموش شد