فـانـوسـےڪـوچـڪ
مےٺواندڪارےڪند
ڪـہخــــورشــــیـــد
بــاآنبزرگـےاشهرگز
نــــمــےٺــــــوانـــــــد.
... مـےٺـوانـددرشـببـٺـابـد ...
#فانوس باشیم
اگرنه دنبال #فانوس ها بگردیم
تا زمانی که صبح بدمد...
فَلَیْتَ طالِعَةَ الشَّمْسِ غائِبَة ،
وَلَیْتَ غائِبَةَ الشَّمْسِ لَمْ تَغَبْ
... المتنبّی
ڪاش از میان دو آفتاب ، آنڪہ برآمده است ،
غایب مےبود و آنڪہ غایب است ،
رو نہان مےڪرد...
لَیسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ؛
إنَّمَا هُوَ نُورٌ یقَعُ فِی قَلْبِ مَنْ یرِیدُ اللَهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی أَنْ یهْدِیهُ.
فَإنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ
فَاطْلُبْ أَوَّلاً فِی نَفْسِکَ حَقِیقَةَ الْعُبُودِیةِ،
وَ اطْلُبِ الْعِلْمَ بِاسْتِعْمَالِهِ، وَ اسْتَفْهِمِ اللَهَ یفْهِمْکَ!
امام صادق - حدیث عنوان بصری
میم بن شین
من از گفتن می مانم
همه آنچیزی که باید باشدرا نمیتوان به قلم در آورد و حتی گفت
فقط بعضی چیر ها!
خیلی ها را خودت فقط میفهمی
خیلی هایشان را خودت هم نمیفهمی
وارد خانه مامانجون شده ام
صبح است ساعت 9
تلویزیرن برنامه کودک نشان میدهد
شبکه قرآن با آن مجری های مهربانش
مامانجون پاهایش هنوز خوب است! هنوز کمردرد نگرفته
دارد در آشپزخانه لوبیا پلو میپزد.
بوی آش شیر و لوبیا پلو در هم امیخته است.
یک کاسه شیر برنج و کمی شکر روی آن را جلویم میگذارد
و من با محبت میگویم دستت درد نکنه مامانجون ، من خیلی غذا های شما رو دوست دارم!
(منظورم این است که خیلی دوستت دارم)
من امام رضا را دوست دارم
خاله زعفران هایی که مرا یاد امام رضا می اندازد را از مزرعه شان چیده
و گذاشته آن گوشه تا عصر با کمک مامان و دایی ها پاکشان کنند.
خاله با مهربانی می آید و با هم نقاشی میکشیم و کتاب میخوانیم.
هر موقع زعفران پاک میکنند من سرگیجه میگیرم
میلاد امام حسن است!
من هنوز به سن روزه گرفتن نرسیده ام
مامانجون برای من غذا میپزد
سیر ترشی را من معمولا با دمپخت میخوردم و ترشی پیاز را با لوبیا پلو!
گاهی هم ترشی فلفل جای هر دو را پر میکند!
بغد از ظهر باید بروم مدرسه
زنگ اول قرآن
زنگ دوم ریاضی
زنگ سوم هنر
زنگ چهارم هدیه های آسمانی
زنگ پنجم ورزش
همه شان را به جز مورد دومی دوست دارم
...
اومدم به فضای وبلاگ نویسی
دور از فضای هیاهوی اینستاگرام و تلگرام و امثالش
اینجا ساکت و اروم
کنار طاقچه خاطراتم
و باغچه اهدافم نشستم و مینویسم
بدون ترس از اینکه
وحشیانه توسط بقیه دنبال بشم ، تحسین بشم و یا فحش بشنوم
اینجا با خودم بلند بلند فکر میکنم
اگه بقیه هم شنیدن ، ناشنیده بگیرن.
نوشتن بهترین راه برای نویسنده بودن است...
من برای چی به دانشگاه امام صادق اومدم
و رشته الهیات؟
من دین و آموزه های دینی رو دوست دارم
اما از پسش بر میام؟
سنگین نیست؟
چرا؟
خودمم هنوز نمی دونم
من همون محمدجوادم؟
نمیدونم خانواده ام تغییر کرده اند یا من؟