یک دانشجو در فیضیه
هنگامی که در صحن دار الشفا و دالان های فیضیه قدم میزدم
حس میکردم دارم روی سطحی پر از دفینه های خزائن علمی شیعه که از هزار و چهارصد سال پیش روی هم جمع شده اند ، قدم میزنم.
احساس میکردم در حال دویدن در کوچه پس کوچه های حِلّه برای رسیدن سر درس استاد هشتاد ساله اصول ام.
یا اینکه نشسته ام سر مدرس شیخ انصاری در حجره های جنوبی حرم امیر المومنین.
شاید روبروی گنبد عسکریین در حالیکه میرزای شیرازی مشغول وعظ است
انگار نزد شیخ بهایی میان مسجد جامع اصفهان، حکمت، تلمذ میکنم
یا پهلوی علامه مجلسی ، گوشه ای از مسجد شیخ، روایت میخوانم. و دارم ورق ورقِ نسخه های دستنویس سلیم بن قیس را تورق میکنم.
یا من هم یکی از آن صدها طلابی بودم که در راه اسلام از پشت بامش به پایین پرتاب شدم...
من در مرکز تشیع، ایستاده بودم روبروی اهل بیت!
و حسی داشتم سرشار از اصالت،
سر شار از تمدن،
سرشار از امید،
پیشرفت!
حتی صدای قدمهای صاحب الزمان را نیز راحت تر میشد احساس کرد!