همه ما مردم دنیا میلیارد ها صفر هستیم
منتظر آمدن عدد یک(عج) پشت سرمان
آنوقت معنا میشویم
پشتمان به یک عدد گرم است
سلام خاص ترین یک دنیا
همه ما مردم دنیا میلیارد ها صفر هستیم
منتظر آمدن عدد یک(عج) پشت سرمان
آنوقت معنا میشویم
پشتمان به یک عدد گرم است
سلام خاص ترین یک دنیا
عیسی را به آسمان بردند
از آن پس مردم نامه هایشان را به کبوترها میدادند
یونس را به قعر آب بردند
از آن پس مردم نامه هایشان را درون آب رها میکردند
یوسف را در چاه انداختند
از آن پس مردم در چاه ها نامه می انداختند
مهدی کجایی ؟ نمیدانم
نامه ات را به باد دهم یا آب؟
یا کبوتر روی طاقچه؟
یا چاه جمکران؟
عصر یک جمعه ی دلگیر،
دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است
به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد
که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟
چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک
خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به
انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم
به راه است ، و در حسرت یک پلک نگاه است ، ولی حیف نصیبم فقط آه
است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی
گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس
غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در
سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که
به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده
ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال
سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس
و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه ، دلم
سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپر شده ،
همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته
به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود
آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا
در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه
دفتر غزل ناب ندارد ، شب من روزن مهتاب ندارد ، همه گویند به انگشت ا
شاره مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟
تو کجایی شده ام باز هوایی ، شده ام باز هوایی . . .
گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما
دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم
و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون
تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است ، و این بحر
طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این
روضه ی مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای
تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه
زنان کشتی آرام نجات است ، ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات» است
ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است
حسین ابن علی تشنه ی یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی ،
الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»
خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با
خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی
قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی
تو کجایی. . . تو کجایی . . .
سه شنبه است
من به یاد تو ام
گل نرگسی
از میان چمن های چشم انتظار
جوانه می زند
من به یاد تو ام
نور خورشید از پشت ابر
بر تن پیر هر کویر میرسد
من به یاد تو ام
ناگهان از پس ابر غیبت برون می شود
عصر انتظار سر می رسد
من به یاد تو ام
عطر نرگس میان دلم پر شده
پشت یک درخت سبز
پشت نخل
دیده میشود پر پرنده ای
که سبز و آبی و طلایی است
و من به دیدنش ادامه میدهم
نرگس و ابر و طاووس و آفتاب
من به یاد تو ام
می روم کمی جلو
پشت باغهای انتظار
آن طرف تر از کرانه های غیب
خیمه ای سفید و سبز
دیده ام را به سوی خود جلب میکند
خیمه ای به روی آفتاب
نور ناب
پرچمی به رنگ فیروزه ای
که با طلایی قشنگ
روی آن نوشته اند
صاحب الزمان
من به یاد تو ام
خیمه را سلام میدهم
گریه میکنم و میروم
***
می رسم به یک کویر
گم شدم
استغاثه میکنم
کسی به داد من نمیرسد
ناگهان
روی اسبی سفید رنگ
سبز پوشی می آیدم کمک
آب میدهد به من
راه را به من نشان میدهد
کاش اندازه همین عطش
برای یار هم کمی عطش میان سینه داشتیم
یا فارس الحجاز
تازه فهمیده ام تو بوده ای
و من به یاد تو نبوده ام
مثل مجنون به دنبال تو به هر طرف
می دوم فقط
تو نیستی
راه را به من نشان داده ای
می روم
میان راه
پشت کوه خضر
گنبدی به رنگ پرچمی که دیده ام
دیده می شود
با مناره های آبی بلند
گنبدی به رنگ فیروزه ای
میان دشت جمکران
من به یاد تو می افتم و
به پای تو سپس
***
مابقی شعر را در ادامه مطلب مطالعه کنید!
در سیاهی شبی سرد تو را گم کردیم
شعله روشن شد و ما ترک تلاطم کردیم
چند چندیم نمی دانم ، بیدیم به هر باد
در فراموشی تو ، صحبت مردم کردیم
اوج رنج همه بود این ، به خیال اثری
نذر کردیم ، فقط چاره گندم کردیم
کار بیهوده ندارد ثمر اما اصلا
پاک پخته نشدیم ، پخت طارم کردیم
امتحان داده و دادیم ورق را دستت
ما نخواندیم ولی نمره و بارم کردیم
ما برای تو نبودیم به غیر از سربار
آخر هفته فقط جمعه چندم کردیم
مسجون - نه اسفند ۹۸ ساعت۲